دستهایم از تاریخ بیرون میزنند
وفتی از مرگ مینویسم
و پلکهام از شوق مرگ به دستانم دوخته شده
وتو تصور کن
آنقدر از سکوت سرشارم
که در آسمان راه خانه ام را گم نمیکنم...
و نبضم که یاد بازار آهنگرها را زنده میکند
تلاطم این ثانیه هاست
که انگار هزاران بارمرده ام
و تو میدانسی که دستانم از تاریخ بیرون زده
و باز به مردن ادامه دادی
و تو میدانستی که وقتی ستاره ها در دلم سوختند
هنگام نماز نبود
و تو باز به نماز ایستادی
و تو آنقدر مردی
که اشکهایم تمام صفحه های تاریخ را
غرق کرد
حتی تمام خداهایمان را غرق کرد
و خاکستر ستاره ها را به آب سپردی
و چیزی شبیه ورد خواندی
و بار دیگر من درخدای خانه تنها نشستم
و تو در انکار من تا هنوز به نماز ایستاده ای!
دیگه تموم شد،بهار کیک تولدمو آورد،24 شمع روشن ،توان این رو نداشتن که بگن چقدر دلم گرفته.
احساس میکنم تمام سلول های بدنم شمع شدن،احساس میکنم شعله سر انگشتام تا اون ناکجاها بالا رفته.دلم گرفته.هنوز مونده،فردا شب ساعت 9 به دنیا میام،چی میگم؟به دنیا میاد....
مونا فردا شب ساعت 9 ..........
فعلم رو گم میکنم.
از چی میگم؟خودمم درست نمیدونم.
کاش نبودم
کاش اینا رو با صدای خودم بخونی.با صدای من بخون،صدای مونا.
این که کی هستی،کی هستم،بی اهمیت ترین چیزه!اینو من از این همه تولد یادگرفتم.
یکی مدام تو دلم میگه:من حرف دارم!درست مثل اون دختره تو به نام پدر...راستی اسمش چی بود؟
_من حرف دارم!
نمیدونم چرا،اما حتی از یادآوری این که فردا پنج شنبس گریم میگیره.
دلم گرفته
آره،تموم شد.24 شمع،24 سال و هزاران سال زندگی.تومیدونی که مثل همیشه اغراق میکنم،اصلاً عادتمه همه چیز رو گنده کنم.از اون دیتیلای احمقانم باید میفهمیدی...
وگرنه تا فردا شب ،تا ساعت 9 فردا شب ....
شب بخیر